21 آبان‌ماه سال هزاروسیصد و هشتادوهشت، اولین باری بود که به دعوت بچه‌های صحبت‌نو در جلسه‌ی انجمن ادبی شاعران و نویسندگان گراش حضور داشتم. دقیقا یکسال پیش. یعنی تقریبا از اوایل شروع دوره‌ی اول کتابخوانی. اولین جلسه مسخ اثر فرانتس کافکا را خواندم و عین بچه‌ی خوب رفتم توی جلسه. همیشه کتاب‌ها را می‌خواندم و مرتب در جلسات شرکت می‌کردم.

تا این‌که شد آخر اسفند و مجمع عمومی. در آن‌جلسه کلی ازمان تعریف کردند که دلخوشی ما همین شماهایید و فلان و فلان… ما هم ساده. طبق رسم آن‌جا، خودشان اسم‌مان را نوشتند برای رای‌گیری و به‌مان رای دادند و کردندمان دبیر انتشارات. از اول فروردین هشتادو نه. آماده کردن الف هم شده‌بود بخشی از زندگی، تا آنجایی که هر پنجشنبه مادرم می‌پرسید الف را آماده‌کرده‌ام یا نه. بدون اینکه حتی یکبار دیده باشد. تا جایی که به یاد دارم در این یکسال در همه‌ی جلسه‌ها شرکت کرده‌ام به جز دو جلسه. ولی یکسال شرکت مرتب در جلسات هیچ‌گاه دیدگاهم را نسبت به شعر عوض نکرد. هنوز یکجورهایی ته دلم از شعر بدم میاید. به داستان خیلی علاقه‌مند شدم. ولی خودم کم‌تر جرأت کردم داستان‌ بنویسم و رو کنم.

آدم باید خیلی پوست کلفت باشد که در همچین جایی دوام بیاورد. به‌خصوص یکی مثل من که سنم از همه کمتر بود و هر کس از راه می‌رسید خودش را مجاز می‌دید یکی بزند توی سرمان و رد شود. ولی با همه‌ی این‌ها جلسه‌ی انجمن شاعران و نویسندگان گراش از محدود سرگرمی‌ها و دلخوشی‌هایمان بود. اولین تجربه‌های کتاب‌خوانی و وارد شدن به دنیای ادبیات. تا هرجا رفتیم لااقل حرفی برای گفتن داشته‌باشیم.